مرجان فاطمی | مهمترین ویژگی «افعی تهران» که آن را از بسیاری سریالهای اخیر جدا میکند، تمرکز روی زخمهایی است که در گذشته هریک از ما وجود داشته. بارها در خانه و مدرسه با آنها مواجه شدهایم و تاثیری که روی روحوروانمان به جا گذاشتهاند هیچگاه پاک نمیشود. ما رفتهرفته با مشکلات شخصیت آرمان بیانی و افعی تهران در دوران کودکیشان مواجه میشویم و دلیل بسیاری از رفتارهایی را که از خودشان بروز میدهند، درک میکنیم. بسیاری از این زخمها به قدری عام هستند که انگار از خاطرات شخصی بعضی از ما گرفته شدهاند و لحظهای از ما جدا نمیشوند؛ درست مثل همان زخمهایی که در مدرسه توسط ناظمها و بعضی معلمها بر جسم و روح و روانمان وارد میشدند و ترس و تحقیرشان تا همیشه باقی مانده است.
به گزارش فیلمنیوز، از ابتدای انتشار سریال «افعی تهران» به کارگردانی سامان مقدم، زخمهای فروخفته بسیاری از ما نسبت به رفتارهای اشتباه و غیرطبیعی در محیط خانواده و مدرسه در دوران کودکی سرباز کرده است. این روزها که بحث شکایت آموزشوپرورش به خاطر هتکحرمت نسبت به ناظمها و معلمها به میان آمده، بیشتر درگیر پاسخ دادن به این سوال هستیم که اگر بتوانیم پدرها و مادرهایمان را ببخشیم، کتکها و تحقیرهای ناظمها و معلمهای مدرسه واقعا قابل بخششاند؟
بزرگ شدهایم، زخمهای عمیق روی زانوهایمان یادمان رفته اما دردهای ناشی از خشمها، کتکها، تحقیرها، ترسها، بیمحلیها، التماسها و واکنشهایی که با ناخنجویدنها و اشکها بروز پیدا میکردند، سایهبهسایه دنبالمان آمدهاند، سر بزنگاه گلویمان را گرفتهاند، راه نفسمان را بستهاند و از خیلی از ما موجوداتی ساختهاند که بعضی جاها حتی با تلاش هم نتوانستهایم از قیدوبندشان رها شویم. «افعی تهران» روی همین بزنگاهها دست گذاشته و با تمرکز روی زندگی یک منتقد سینما و یک قاتل زنجیرهای، دردها و خشمهای درمان نشده دوران کودکی آنها را بیرون میکشد و مقابل دید ما میگذارد؛ پدر و مادری که هریک متاثر از آسیبهای رفتارهای اشتباه خانواده و اجتماع هستند و هردو ناخواسته یا از سر نابلدی، به فرزندانشان آسیب میرسانند؛ دورتسلسلی که انگار هیچگاه تمامی ندارد و نسل به نسل ادامه پیدا میکند.
آرمان بیانی، شخصیت اصلی سریال، منتقدی است که صریحترین و خشنترین مواجهه را با آثار سینمایی دارد اما با تمام ادعایش در فیلمسازی تا سن پنجاه سالگی، هنوز نتوانسته است یک فیلم بسازد. حالا به عنوان اولین فیلمش، دست روی سوژه یک قاتل زنجیرهای گذاشته. چون احساس میکند این قاتل فرق زیادی با او ندارد. نقلقولی از ترومن کاپوتی، نویسنده آمریکایی میآورد که جنایتکار و هنرمند مثل دو تا برادر دوقلو هستند که باهم در یک خانه زندگی میکردهاند، فقط یک روز یکیشان از در جلو بیرون میرود و هنرمند میشود و دیگری از در پشتی میرود و تبدیل میشود به یک قاتل زنجیرهای. به این معنا که درون هریک از ما یک قاتل زنجیرهای نهفته است و فقط در بعضی از آدمها مجال بروز پیدا میکند و ما همگی بالقوه میتوانیم افعی تهران باشیم.
آرمان بیانی با خشمی آشکار نسبت به پدر و ناظم مدرسه و خشمی پنهان نسبت به مادر، بزرگ میشود و در تمام وجوه زندگیاش، مدام به خاطرات کودکی باز میگردد؛ مسائلی که باعث شدهاند از پسربچهای با روحی لطیف به مردی خشمگین تبدیل شود که همه آثار را از زیر تیغ نقد بگذراند و حتی نتواند ذرهای به پسرش ابراز احساسات کند یا حرفش را بفهمد. وقتی روز مرگ پدری که سالهاست ترکش کرده، مقابل جنازه او میایستد و میفهمد کوچکترین حسی به مرگ او ندارد، تازه میفهمد یک جای کار میلنگد و سراغ تراپیست میرود. از اینجاست که مرحله به مرحله از شکنجههای خانگی و مدرسه صحبت به میان میآورد که شاید به ظاهر کماهمیت باشند اما به روانش آسیب زدهاند. زمانی که پدر پای عروسکش را میشکسته، او را کتک میزده و در انباری مخوف زندانی میکرده، زمانی که مادر برای شوخی و بازی خودش را به مردن میزده و با تمام وجود او را میترسانده، زمانی که کابوس میدیده و هیچکس او را جدی نمیگرفته، ساعتهایی که در خانهای تاریک تنها میمانده و وحشت میکرده، وقتی بیپناه مقابل ترکه ناظم وحشی مدرسه میایستاده و آنقدر کتک میخورده که نمیتوانسته قاشق را در دستانش نگه دارد، همه این زمانها داشته آرامآرام به این غول بزرگ خشم و بغض و کینه خوراک میرسانده.
بابت تمام این ترسها و نگرانیها، هیچکس هیچوقت از او عذرخواهی نکرده و این خشم ناشی از تحقیر و ترس، مدام بزرگ و بزرگتر شده؛ ترس و تحقیری که هیچوقت نفهمیده چرا و به چه دلیل مستحق آنها بوده. به همین دلیل هم وقتی مقابل ناظم مدرسهاش قرار میگیرد، یاد تمام لحظاتی میافتد که دستهایش با ترکههای او سیاه و کبود شدهاند؛ یاد صحنهای که به خاطر خشونت ناظم، برای اولینبار کفشدوزکی را از روی خشم لای کتابش له کرده و بعد از آن، مرحلهبهمرحله احساسات بیشتری را در خودش سرکوب کرده است. آرمان وقتی متوجه میشود ناظم حتی ذرهای هم از رفتار گذشته پشیمان نیست، عصیان میکند. به او فرصت عذرخواهی میدهد اما وقتی به کل منکر تنبیه بدنی میشود، برای اولینبار در زندگی تصمیم به انتقام میگیرد؛ انتقام آنهم نه به شیوهای خشن. او را رها میکند تا کنار اتوبان سرگردان شود و شاید یادش بیفتد او و همکارانش چه بلایی سر نسلی آوردهاند که حالا اگر دستشان به آنها برسد، انتقامی بدتر از آن برایشان تدارک میبینند.
دردهایی که آرمان بیانی و در کنار او افعی تهران در کودکی تجربه کردهاند، نه اغراقشدهاند و نه دور از ذهن. انگار بخش مهمی از آنها را از درون مغز تکتک ما جدا کردهاند و حالا پیش رویمان گذاشتهاند. همین «ما»ی زخمخورده از گذشته که هنوز نتوانستهایم ذرهای از آن دردها را از یاد ببریم و احتمالا ترومای دیگری در روح و مغز نسلهای بعدی میکاریم. درست مثل آرمان بیانی که نه بلد است با پسرش چطور رفتار کند و نه دلش میخواهد یاد بگیرد. بارها مقابل روی او از اضافی بودنش صحبت به میان میآورد و بارها به او پرخاش میکند. برای گرفتن یک سکانس از فیلمش با روح و روان یک دختربچه بازی میکند و او را به گریه میاندازد و برای شوخی با پسرش، او را چنان میترساند که به هقهق میافتد؛ پسری که میتواند در نقطه شروع تبدیل شدن به آرمان یا افعی تهران دیگری باشد و در بزرگسالی رفتاری مشابه با فرزنش پی بگیرد. شاید او هم روزی در بزرگسالی، درست مثل آرمان مقابل تراپیست بنشیند و بگوید: «من از کجا باید پدری کردن یاد میگرفتم؟ از بابام دیگه.»
ترومن کاپوتی در پایان کتاب «در کمال خونسردی»، جایی که روانپزشک به دادگاه میرود تا درباره انگیزههای روانی قتل چهار نفر به دست شخصیت پری اسمیت صحبت به میان بیاورد مینویسد: «وقتی پری به آقای کلاتر حمله کرد به فراموشی روانی دچار شده بود، چون این آدم فقط موجودی از جنس گوشت و پوست نبود که ناگهان خودش را در حال کشتنش یافت، بلکه شخصیتی کلیدی بود در تجربیات تروماتیک گذشته: پدرش؟ راهبههای یتیمخانهای که دستش میانداختند و کتکش میزدند؟ گروهبان نفرتانگیز ارتش؟…. یکی از آنها، یا همهشان؟» در کل کتاب بارها درباره بیمسئولیت پدر پری اسمیت صحبت به میان میآید که نه میگذاشته مدرسه برود و نه حتی علاقهاش را به موسیقی و کتاب میفهمیده. پدری که وقتی پری با تمام وجود منتظرش بوده تا بیاید و از تنهایی و آوارگی نجاتش دهد، او را رها کرده و اجازه داده مادرش او را به یتیمخانه بفرستد؛ جایی که راهبهها شبها به خاطر خیس کردن جایش تحقیرش میکردهاند و کتکتش میزدهاند. پسربچهای که تمام نقطه اتکایش، یک طوطی خیالی بوده که هروقت شلاق میخورده، تخیل میکرد که او سر میرسد و پری را با خودش به بهشت میبرد؛ اتفاقی که در واقعیت نمیافتد و این گذشته پررنج، پری را در نهایت به قاتل قتلهایی متعدد بدل میکند.
پیمان معادی در «افعی تهران» بارها به ترومن کاپوتی و این کتاب ارجاعاتی میدهد و شاید حتی در بخشهایی وامدار آن بوده است اما بهرحال مسئلهی افعی تهران، ریشهدارتر از همه اینهاست و میتواند وامدار زندگی خیلی از آدمها باشد؛ خیلی از ماهایی که تمام وجود درکش میکنیم و همپای آن قدم به سفری دردناک به گذشته میگذاریم. به همین دلیل هم هست که با دیدن سکانس انتقام آرمان بیانی از ناظم دوران راهنماییاش، نفس عمیقی میکشیم و آخیشی زیر لب میگوییم.