میتوانستیم همگی باهم پروانه را در آغوش بگیریم. من، تو، مرد همسایه حتی. گَلوی نازکش را ببوسیم. گلویی که همیشه آن را میگذاشتیم لب باغچه و میبریدیم را ببوسیم. خاطرهی هزار گلوی بریده را و رنج جهالتمان را با بوسیدن گلوی پروانه جبران کنیم. خودمان دست به دست هم دادهایم تا تیغی باشیم بر گلوی گُلی.
این پوستهی هار و وحشی در «شنای پروانه» کم کم کنار میرود و در سکوتِ بعد از هیاهو، وقتی سلاحها با ردی از خون روی زمین افتادهاند، عربده کشها و خون ریزها، در سکوت با خودِ خشمگینشان که رام شده و نفس نفس میزند، مواجه میشوند و در جهنم کردار خود میسوزند.
یک روز هم میآید که صدای جیغ ممتد زن در دوردست جایش را به آواز خواهد داد. تصور کن روزی برسد که پروانه بعد از انتشار فیلم خصوصیاش به جای اینکه با خشم مردان اطرافش رو به رو شود، سر بر شانهی جامعهای بگذارد که پذیرای زخمهای او باشد. تصور کن آغوشِ امنِ جامعه، اولین و آخرین پناه آن «زن» باشد.
تا رسیدن به آن نقطه فرار کنیم از تأکید کردن بر جنس، ناموس، مرز. ما ، زن و مرد هر دو از یک گوهر بودیم نه یکی از یکی بهتر و نه بدتر. خودخواهی و خودبرتربینی بود که انسان را به زن و مرد تقسیم کرد. وگرنه از ابتدا تنها «انسان» بود که سخن میگفت. مثل مولکولهای آب که همه یکدست بدون نگاهِ سلسله مراتبی بدون اینکه هر کدام ادعای برتری نسبت به دیگرب داشته باشد ، با هم «رود» را تشکیل میدهند، «رود» باشیم.
«شنای پروانه» از همه چاقو به دستان که شبها و روزها همه چیزِ زن را اندازه گیری میکنند تا مطابق الگوی خودشان باشد و هر کجا دلشان بخواهد از او برای پیشبرد اهدافشان سوءاستفاده میکنند دعوت میکند دست از چاق کردن استانداردهای «انسان ستیز» بردارند و با شجاعت، جهل خود را زیر نور آگاهی اندازه بگیرند.
و این تنها سینماست که آیینهی ماست. اَبروی کجِ چهرهی ما در آن هویداست. ما مدیون پیشنهاداتی هستیم که قصهها پیش روی ما میگذارند. پیش از آنکه قتل کنیم و خشونت بورزیم سینما قاتل درونمان را به ما نشان میدهد تا بترسیم از جهل و هوادارِ همیشگی فطرت پاک انسانیمان باشیم.