«ببین ما یه رفاقتی داریم باهم دیگه. گهگاهی میای اینجا میشینی، با من حرف میزنی، درددل میکنی، میخوای این رفاقتمون بهم بخوره؟»این دیالوگ میتواند در مقابل درخواست نامعقول یک رفیق، همکار، همکلاسی، همسایه یا … ادا شود؛ کسی که حالا خیلی هم صمیمی نیست و شاید گهگاه بشود نشست روبهرویش و چای خورد و سیگاری کشید و چند کلمهای گپ زد. اما مخاطب دیالوگ بالا هیچکدام از اینها نیست. فقط یک پشه است؛ پشهای که از ایرج طهماسب میخواهد پتو را روی سرش نکشد و بدنش را در اختیارش بگذارد تا به قول خودش او را «بزند» و خونش را بمکد. حالا این طهماسب است که دیالوگ را میگوید تا او را مجاب کند بیخیال خونش بشود و یک گوشهای برای خودش بگیرد بخوابد.
طهماسب طوری در بیان این دیالوگ، نرمش و مهربانی را با جدیت و منطق تلفیق میکند که کاملاً باور میکنیم میشود نشست کناردست یک پشه، با او چای خورد، به خاطرههایش گوش داد، گپ زد و یک دل سیر خندید. او با همین جدیت مقابل مگسی مینشیند که خودش را «خوشگل» معرفی میکند و به زنبوری طلایی، قدبلند با چشمهایی کشیده دل بسته است. طهماسب به شرح حکایت عشقوعاشقی مگس گوش میدهد و آنقدر با جدیت به او در امر ازدواج مشاوره میدهد و میخواهد حواسش را برای انتخاب همسر جمع کند که انگار پسری دم بخت است و مسئلهی یک عمر زندگی است. این خصلت ایرج طهماسب است که از جزئیترین و شاید بیاهمیتترین مسائل، جدیترین و جذابترین موقعیتها را خلق میکند. او سالها در «کلاهقرمزی» تلاش کرد نشان دهد احساسات و عواطف هر موجودی با هر اندازه و جایگاه و طرزفکری مهم است و باید به او احترام گذاشت و با او مدارا کرد. طهماسب در کلاهقرمزی پای صحبت خری مینشست که هویتش را باور نداشت و اجازه نمیداد کسی جز «جیگر» لقب دیگری بهش نسبت دهد. دل به دل یک «ببعی» میداد که از روستا آمده بود، انگلیسی حرف میزد و تمام فکرش پیش کاهو و کلم و کرفس بود و همکلام گاوی میشد که فقط میخورد و همهچیز را بهم میریخت. طهماسب با همهی این شخصیتها، چنان با احترام و منطق روبهرو میشد که یک وقتهایی یادمان میرفت حیوانند و در واقعیت نمیشود با آنها دیالوگ کرد. حالا هم اگر هرکس دیگری جز طهماسب مقابل یک پشه مینشست و چنین حرفهایی میزد، مطمئن میشدیم دارد مسخرهمان میکند. اصلاً مگر میشود کسی جز او بتواند در 62 سالگی با موهایی سفید و سبیلی پرپشت، بنشیند روبهروی یک پشه و خیلی منطقی بگوید بگذار رفاقتمان سر جایش بماند؟ آنقدر واقعی که باورش کنیم و به جای تعجب، مهرمان باز هم به او بیشتر شود.