صدف فاطمی | مینیسریال «تایم» به نویسندگی جیمی مکگاورن وکارگردانی لویس آرنولد روایت ظریفی از شرافت است. جایی که آدم روی مرز حساسی ایستاده و باید تصمیم درستی بگیرد که میخواهد کدام طرف بیاستد. قصه انسانیت. جنگ بقا. پایبندی به آرمانهای اخلاقی. نزاع روح و روان برای دور شدن از خود واقعی، برای حفظ جان. برای چند ضربه کمتر. برای یک وعده غذایی درست. بازی فوقالعاده شان بین در نقش مارک کابدن و استیون گراهام در نقش افسر زندان به نام اریک مکنالی مخاطب را چنان درگیر میکند تا بروند پی سرنوشت این دو…
«چطور سعی کنم تاوان بدم؟ هر چند مسخره به نظر میرسه ولی با خوب زندگی کردن. اگه اجازه داشته باشم، به کار کردن با نوجوانانهایی که در معرض خطرن، ادامه میدم. از الکل خودداری میکنم. و سعی میکنم خوب زندگی کنم.» اینها را مارک کابدن در کنفرانس جرم و جنایت میگوید. از رئیس زندان درخواست شده که یک زندانی را به این مراسم بفرستند تا داستانش را تعریف کند و از تجربه حضورش در زندان بگوید. چه کسی بهتر از مارک؟ معلمی شریف و انسانی درست که با اینکه تمام زندگیاش سعی کرده خط روی کسی نیاندازد، درگیر مصرف بیاندازه الکل است. یک شب، مست و بیحواس در راه خانه با دوچرخهسواری تصادف میکند و به جرم قتل آن مرد، ۴سال حبس میگیرد. ورودش به اتاق شماره ۳۹ آغاز داستانیست که او را مدام بر سر دو راهی قرار میدهد. انسانیت همیشگیاش را پیش بگیرد یا همرنگ جماعت زندانی بشود که کمتر آسیب ببیند؟ در جواب تمام ضربههایی که گاهوبیگاه، بیربط و بیحساب روانه سروصورتش میشود، چطور آدم دیگری شود که بتواند چهار سال را دوام بیاورد. او جرمی مرتکب شده و برای اجرایش در زندان است. اما شیمی وجود او با دیگرانی که همبندش هستند، آنهایی که همبندش میشوند، جور در میآید؟
همین تفاوتش با دیگر زندانیها و سابقه پاک و بیحاشیهش باعث میشود رئیس زندان تصمیم بگیرد او را راهی آن کنفرانس کند که برود قصهش را به گوش دیگران برساند. یک روز، خارج زندان، بیهیچ ماموری که همراهش باشد. خودش و خودش.
خبر خروج یک روزه مارک از زندان به گوش یکی از زندانیهای قلدر بند، تبهکاری بیرحم و ترسناک به نام جکسون جونز میرسد. او همه را به خدمت میگیرد تا فضای زندان را برای خودش راحتتر و قابلتحملتر کند. هیچکس را هم هُپ نمیدهد. حتی وقتی خبردار میشود پسر یکی از افسرهای زندان به نام اریک مکنالی در زندان دیگری زندانی شده و حبس میگذراند، او را تهدید میکند که اگر درخواستش را اجابت نکند، با خط و ربطهایی که دارد به پسرش آسیب میرساند. و میرساند. اینجاست که اریک که خودش افسر زندان است و سالها تلاش کرده روی خط اخلاقیات بماند، به خاطر پسرش در دوراهی غریبی قرار میگیرد. یا باید کاری که میخواهند را انجام بدهد و جان پسرش را حفظ کند. یا هر روز یک خط روی سر و صورت پسرش ببیند. حالا مارک و اریک بدون اینکه بدانند و بخواهند هر دو درد مشترکی دارند. یکی زندانی. دیگری زندانبان. هر دو اسیر دست یک اتفاق. اریک، زندانبان به خاطر پسرش و مارک، زندانی به خاطر شرافتش؛ هر دو ایستادهاند لبه تیغ. یا باید فرمان ببرند تا جانی در امان بماند و یا اگر فرمان نبرد، یکی این وسط سالم نمیماند.
اما آدم فکر میکند تا کجا میتواند پای شرافتش بیاستد؟ به کلام راحتتر از عمل است. وقتی جان خودت یا عزیزت در بند باشد و زیر تیغ دیگرانی که قدرت دستشان است، فکر میکنی باز هم روی خط شرافت بمانی؟ مرز شریف زندگی کردن برای ما دقیقا کجاست؟ کی و چطور میفهمیم که چقدر میتوانیم پای این ادعا بایستیم؟ اصلا ادعایی داریم؟
مینیسریال «تایم» به نویسندگی جیمی مکگاورن وکارگردانی لویس آرنولد روایت ظریفی از شرافت است. جایی که آدم روی مرز حساسی ایستاده و باید تصمیم درستی بگیرد که میخواهد کدام طرف بیاستد. قصه انسانیت. جنگ بقا. پایبندی به آرمانهای اخلاقی. نزاع روح و روان برای دور شدن از خود واقعی، برای حفظ جان. برای چند ضربه کمتر. برای یک وعده غذایی درست. برای اینکه سرت را جلوی پدر و مادرت خم نکنی. برای اینکه شرمنده پسرت نشوی. کجای ماجرا باید ایستاد که خط نخورد هر چیزی که تا به حال بخشی از هویت وجودی آدم شده؟
بازی فوقالعاده شان بین در نقش مارک کابدن و استیون گراهام در نقش افسر زندان به نام اریک مکنالی مخاطب را چنان درگیر میکند تا بروند پی سرنوشت این دو. قصه مارک مخاطب را میبرد با خودش تا انتها. ماجرای اریک همینطور. افسر منظم و وظیفهشناسی که میماند وسط آشفتهبازار بازی عجیب زندگی و انسانیت.
مینیسریال «تایم» که اولین بار ژوئن ۲۰۲۱ از بیبیسی وان پخش شد، نگاههای زیادی را به خود جلب کرد. رسانههای خارجی بسیاری از بازی بهجا و به اندازه بازیگران این سریال حرف زدند. خیلیها گفتند شان بین مثل یک کورسوی نور در دل تاریکیست. با اینکه قصه در دل فضای خفقانآور زندان پیش میرود اما مارک از همان سیاهی میخواهد زندگی بسازد. که به قول خودش تاوان بدهد. درد، آدمها را تغییر میدهد اما مارک میخواهد از همین درد هم برای دیگران شعمی روشن کند. عذاب وجدان، بیخ گلویش را گرفته. خواب شبانهش را دزدیده. زندانیها دست به سرش میکنند اما او تلاش میکند بر مدار موافق بماند. دوست دارد بخشیده شود. از سوی همسرِ مردی که او را کُشته. به همهچیز چنگ میزند که تاوانش را درست پس بدهد. که شریف بماند. که میداند «خیلی تاوان دارد شریف زندگی کردن.» میرود برای طلب بخشش. مخاطب را با آن متانت و ذات درستکاری که دارد میکشاند به سکانس پایانی قصهاش و آن میزانسن ماندگار که بالاخره زن روبهرویش مینشیند و میگوید که میخواهد او را ببخشید. میگوید نمیتواند اما دستکم سعیاش را دارد میکند. میگوید به این سعی ادامه میدهد. دیالوگها بین مارک و آن زن رنجدیده ردوبدل میشوند. تمام سیاهیهای سکانسهای زندان جلوی چشممان رژه میروند. با چهره معصوم زن و صداقتی که در جانِ کلام مارک دیده همراه میشویم و یاد آن جمله طلایی هوشنگ گلشیری میافتیم که گفته:
«بخشیدهام،شما هم اگر بخواهید میتوانید ببخشید.آدم زمین نیست که بتواند بار همه این تلخیها را به دوش بکشد.»
کاناپه | قسمت چهارم| تایم | کارگردان: لویس آرنولد | نویسنده : جیمی مکگاورن | بازیگران: شان بین، استیون گراهام، جیمز نلسون جویس، هانا والترز، دین فاگان، جک مک مالن، پدی روون و برایان مک کاردی | آی ام دی بی : 8.6 از 10