مرجان فاطمی| کیومرث پوراحمد با آن قامت استوار و موهای سپید، با آنهمه احساس شیرین آمیخته با موسیقی و شعر، چنان ناگهانی از بین ما رفت که حالا حتی برای نوشتن درباره او از کلمات خالی شدهایم. همیشه عادت داشت استادانه با خلق لحظات و دیالوگهای پراحساس، مرکز عواطفمان را نشانه بگیرد و حالا با پایان پرغصه این قصه، چنان اندوه بزرگی بر جانمان نشانده که هنوز سخت میتوانیم باورش کنیم.
به گزارش فیلمنیوز فرقی نمیکند چند سالهایم و خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانیمان با کدام دهه گره خورده، چون مجید شاعر و خوشزبانی که پوراحمد از دل قصههای هوشنگ مرادی کرمانی بیرون کشید و با آن دوچرخه محبوبش در کوچهوپسکوچههای اصفهان چرخاند و توی آن خانه قدیمی کنار دست بیبی نشاند، نه زمان میشناسد و نه گرد کهنگی رویش مینشیند.
پوراحمد بعد از روایت تمامعیار «قصههای مجید»، وقتی از روزهای سخت دهه شصت گذشت و به دهه هفتاد رسید، باز هم دست از احساسات و عواطف کودکی نکشید. با «خواهران غریب» نشان داد حتی سادهترین و تکراریترین سوژهها را هم میشود در قالبی نو بازتعریف کرد و با صدا و بازی خسرو شکیبایی طوری آذینبندیاش کرد که با ترانه «مادر من، مادر من تو یاری و یاور من» تا همیشه در ذهنها بماند.
در دهه هشتاد با خلق قصه پررنج حامد تنها در خانه تاریک «شب یلدا»، برگی از خاطرات زندگی خودش را مقابل دوربین برد؛ احساساتی که از اعماق دلش برآمد و چنان با موسیقی و رقص و شعر بر دلها نشست که هنوز هم بعد از بیستویک سال، با هربار تماشا ذرهای از اثر آن کم نمیشود.
بعدتر با «اتوبوس شب» در دل سیاه شبهای جنگ، روایتگر داستانی شد که شباهتی به هیچیک از آثارش نداشت اما در عینحال باز هم توانست با نگرشی انسانی به جنگ، حتی در دل آنهایی که میل و رغبتی به سینمای جنگ ندارند نفوذ کند.
پوراحمد با «کفشهایم کو؟» در ادامه «شب یلدا» حرکت کرد و اینبار چنان رنج دردناک تنهایی و فراموشی را با موسیقی و شعر و رنگ همراه کرد که با تمام ضعفهایش، باز هم بر جانمان نشست.
پوراحمد صبح روز چهارشنبه، 16 فروردین با همان قامت استوار و موهای سپید از پیش ما رفت تا گنجینه پر از شخصیتهای ماندگار و دیالوگهای درخشان و شعرها و موسیقیها و مجید و بیبی و شب یلدا و… تا همیشه در ذهنمان بماند.
آخر و عاقبت زندگی غربی و هالیوودی همینه اولیشون نبوده آخرینش هم نیست